آوشآوش، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

***قشنگ ترین اتفاق زندگی***

پارک جنگلی " مخملکوه "

دیروز صبح من و بابا تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی هوا عالی بود اما....... گه گاهی یه باد کوچولو می اومد ... تو راه باب شعر می خوند ... آوش حسود ما هم ....... شروع کرد به شعر خوندن .... آهوی دارم خوشگله؟؟؟؟؟؟؟؟ می خواست در برابر بابا کم نیاره !!!!!!!!!!!!!!!!! اینم چند تا عکس اینم دیشب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ...
2 آذر 1392

برو اداره

دیروز غروب ..... آوشی شیرین زبون خودم شیطون شده بود و می خواست خراب کاری کنه منم تا متوجه شدم گفتم : آوشی اون کار بد بدو انجام ندی ها !!!!!!! آوشی هم گفت : " مامان تو برو اداره " واقعا" دیگه حرفم نیومد ؟ گفتم :آوش جونم من اومدم پیش شما  ، دلم برات تنگ شده  ،شما دوست مامانی اون موقع آوشی صورت مامان رو غرق بوسه کرد آخ پسر گلم دوست دارم هزار تا... ...
26 آبان 1392

دوست دارم

آوشی خوب خودم !!!!!!!!!! این چند روز خیلی اذیت شدی اول انگشتت لای در موند بعد تب شدید و یه سرماخوردگی کوچیک اما !!!!!!!!!!!!!! خدا رو شکر الان بهتری یعنی میشه گفت تقریبا" خوب شدی وای خدای من !!!! حالا مامان می تونه یه نفس راحت بکشه وقتی مریضی خیلی غصه می خورم دست خودم نیست ؟ خودت هم خیلی اذیت شدی ، یه خورده بهونه گیر شدی ولی این بهونه ها هم تموم میشه دوباره همون آوشی مهربون و دوست داشتنی مامان می شی دوست دارم نفسم ...
25 آبان 1392

اون منو بوسید

پسر قند عسلم ، عشقم ، همه کسم دیشب مادر جون اینا مهمونمون بودن آوش مهمون نواز خودم کلی ذوق کرد !!!!!! دایی ابت جون رو می بوسیدی " دایی محمد و مادر جون و خاله مهیاد" همه رو می بوسیدی و وقتی بقیه هم آوشی رو می بوسیدن می یومدی پیش مامان معصوم و می گفتی مامان منو بوسید !!!؟؟؟؟ خلاصه آوشی کلی خوش گذروند ... دایی احمد هم که شکه شده بود !!؟؟؟ " آخه آوشی را به را می بوسیدش و می گفت دایی ابت جون دوست دارم " میگفت : از این به بعد هر روز بیام خونتون آخه آوشی وقتی می ره خونه مادر جون با دایی جون کلی کل کل می کنه هر موقع چشش به دایی می خوره دایی رو یه کتک می زنه !!! ...
25 آبان 1392

92/08/15

امروز صبح بعد از 4 روز آوشی رو بردم خونه مادر جون ..... وای آوشی کلی ذوق کرد البته ...... مادر جون و خاله مهیاد و دایی احمد بیشتر تو این 4 روز تا ساعت 8 شب کلاس داشتم و آوشی هم خونه بابا بزرگش بوده اینم عکسای امروز اینجا آوش مهربونم می گفت " مامان عکس بگیر " اینم یه ژست با ماشینش " کادو روز تولدش بابا محسن خریده " نوش جان عسلم اینم ماشینایی که خیلی دوسشون داری ...
19 آبان 1392

روز 14 آبان

دیروز 92/08/14  وقتی کلاسم تموم شد رفتم سراغ آوشی خودم آوشی رو یک هفته ای میشه می بریمش خونه پدر شوهرم از این به بعد زحمتامون گردن مادر شوهر و عمه فاطیه!!! هوا خیلی عالی بود یعنی مثل چند روز پیش سرد نبود . واسه همینم بدون آژانس رفتیم خونه . تو تاکسی که نشسته بودیم آوشی به آقای راننده گفت من لباس دارم ، کفشم دارم به نوعی پوز لباساشو می داد این خصلتش به من نرفته ؟؟؟؟؟؟ تا خونه چند دقیقه ای پیاده روی داشتیم وسطای راه گل پسرم گفت : مامان بوس کنم ! دیگه : مامان هم نشست و آوش مهربونم صورت مامان و دست مامان رو بوسید قربونت برم قند عسلم دوست دارم هزار تا بعدش هم خونه و عدس پلو خو...
19 آبان 1392

تب شدید آوشی

دیشب ساعتای 3 صبح بیدار شدم وای خدای من..............!!!!!!! آوش من تو تب شدید می سوخت ... براش شیاف گذاشتیم ...... بعد از کلی بی خوابی برای مامان و بابا و اذیت شدن آوشی مهربونم همین الان که این پست رو می زارم یه خورده بهتره فقط خدا می دونه تو این 24 ساعت چی به مامان ،بابا گذشته... الان جوجه من وبابا داره مامان بابا رو  می بوسه!!!!!! کوچولوی من قول بده هیچ وقت مریض نشی ...
19 آبان 1392