آوشآوش، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

***قشنگ ترین اتفاق زندگی***

یاد آوری

اولین عیدآوشی من و بابا آوردیمش پارک !!!!! چه ذوقی می کردیم    اینم دومین محرم گل پسرم آخه محرم اولی جوجمون خیلی کوچیک بود و هوا هم سرد !!! این شال گردن خوشگل رو هم خاله سهیلادرست کرده!!! اینم آوش وقتی خواب بود الان هم جوجه مامان خوابه این پست رو می نویسم، خوابهای خوب ببینی , هوا هم ابری وغم انگیزه ...
10 آبان 1392

آوشی اوف شده

دیروز یه اتفاق خیلی بد افتاده..... انگشت مهربونم  لای در مونده !!!!!! کلی از انگشتش خون رفته ،  این دو روز برا مامان بابا پر از استرس بوده .... وکل شب رو بیقرار بوده و گریه گرده !!!!!! پسر مامان خیلی اذیت شده .... قربونت برم مامان رو ببخش که مواظبت نبوده دیروز رفتیم خونه خاله منصوره .... آوشی یه کم دردشو فراموش کرده بود اینجا شیطون مامان رفته تو اطاق داداش پرهام و کفشاشو پوشیده !!!! قربونت برم عسلم......       ...
10 آبان 1392

سرماخوردگی 2

دیروز رفتیم پیش خانم دکتر آوشی من دفتر چه خودش رو به خانم دکتر داد گفت : ببرمایید " بفرمائید " ولی روز بد نبینید " بعد از همه تلاشهام که خانم دکتر خوبه و ال و بل و ..." تا چوب معروف رو رو زبنونش گذاشت حالا گریه نکن کی گریه بکن برا وزن کردن کفشاشو در آوردم دیگه آوشی ول کن نبود  : مامان کفشامو بپوش!! مامان!!! خانم دکتر هم راجع به داروها صحبت می کردن آوشی هم می گفت : مامان چی میگه !!!! برا داروهاش رفتیم داروخانه ای که "برادر دامادمون"اونجا کار میکنه آوشی : عمو بهزاده نه پسرم داداش عمو بهزاده " آخه آقا فرج خیلی شبیه عمو بهزاده " حالا آوشی : داداشه عمو بهزاده ، داداشه عمو بهزاده &n...
7 آبان 1392

سرماخوردگی

    دیشب آوشی من خیلی خیلی بی قرار بود !!!!! چون یه کوچولو سرما خورده واسه همینم مامان مشوم امروز رو اداره نرفته ، دانشگاه هم نرفته خانم دکتر چند قلم دارو داده باید بخوره تا خوب شه . قربونت برم پسرم !!!!!! به امید خدا زود زود خوب میشی الانم این پست رو می زارم قند عسلم خوابه خوابهای خوب ببینی اینم آوش سرماخورده ...
6 آبان 1392

یک روز بیرون از خانه با بابا

امروز بابا محسن آوشی رو خونه مادر جون نبرده !!!!!!!  بعد از خوردن صبحانه ..... آوش و بابا رفتن بیرون ..... ساعت 12 با بابا صحبت کردم داد می زد مامان !!! مامان کلی با هم صحبت کردیم ....... گفتم مامان خسته شدی " گفت بله " گفتم خوب قربونت برم به بابا بگو شما رو ببره پیش مادر جون " باشه " ولی بابا میگه کلی بهش خوش گذشته خسته نباشی بابا جونم.... بابا محسن میگه آوشی ما با دوست بابا کلی دوست شده چطور ؟ دست عمو رو گرفته بوده و میگفته بابا " بای بای " و دست عمو رو میکشیده که برن خیلی خوشحال میشم می بینم به من و بابا وابسته نیست و احساس ترس نداره ولی بعضی وقتها یه کم حسودیم میش...
5 آبان 1392

قد و وزن 2 سالگی

2 سالگی پسر مهربونم برا قد و وزن من و بابا بردیمش بهداشت محله قد گل پسرم 85cm بود و وزنش 11 و نیم بود . وقتی رفتیم تو بهداشت با کلی ذوق و شوق خودش رفت تو و ........ به همه چیز دست می زدو ........... وقتی قدش رو گرفت کلی گریه کرد !!! می ترسید...... حالا عجله داشت برگردیم .......... بخورمت دورت بگردم   ...
4 آبان 1392

یک روز ار خونه خودمون تا خونه مادر جون

دیروز بعداز کلی کلنجار رفتن با آوشی برای لباس پوشیدن!!!!!!!! از خونه که زدیم بیرون پایین پله ها یه توپ کوچیک دیدیم " مال پسر همسایه بود " توپ رو برداشت و گفت مال خودمه ؟؟؟؟ تو کوچه دختر صاحب خونمون با پسرش امیر علی رو دیدیم !!!!!! کلی با امیر علی بازی کرد و بوسیدش " 10 قیقه ای طول کشید " از سر کوچه تا سر خیابون توپش رو شوت کرده و....... مامان مواظب بود که توت تو جوب نیفته !!!!!! از اول خیابون تا آخر خیابون بازم همون شوت توپ.... اگه توپش رو می گرفتم که یه کم سریع تر بریم خودش رو دراز کش وسط خیابون ولو می کرد !!!!!! وای که چه سخت و عذاب آور بود !!!!!! سر تا پاش خاکی ، خاکی هر 2 یا 3دقیقه یک ب...
4 آبان 1392