آوشآوش، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

***قشنگ ترین اتفاق زندگی***

قدر دان

دیشب برا آوشی یه سوپ خوشمزه درست کردم.... بعد از اینکه سوپش رو خورد گفت : " مامان دستت درد نکنه " وای کلی ذوق کردم  آوشی ما خیلی خیلی با ادب و مهربونه ( هزار ماشاالله) چیزی رو که می خواد بده دستت میگه : ببرمایید " بفرمایید"   ...
13 آذر 1392

اولین عکس 4*3

چند روز پیش رفتیم عکاسی ؟ آخه عکس 4*3 برا  دفترچه آوشی احتیاج بود ! !!!!!!پسر گلم هیچ وقت ، هیچ وقت مریض نشی !!!!! پسری مامان می ترسید ، آقای عکاس به سختی تونست یه عکس از آوشی ما بگیره عکس فسقلم یه خورده گریان و نگرانه !!!!!! ولی با این همه بازم خیلی خیلی نازه اینم عکس گل پسرم         دوست دارم آوشی ...
13 آذر 1392

زرد چوبه

آوشی خودم یه روز رفته بود سروقت " زرد چوبه " می خواست یه پیمونه پر زرچوبه بخوره !!!!!! من هم که متوجه شده بود م گفتم : بخور خیلی خوشمزست " شاید ایجوری نخوره " اما با تعجب فراوان دیدم آوشی گفت مامان دوسش دارم خوشمزس یه پیمونه دیگه خورد واسه همینم زردچوبه هم تبعید شد به بالای کابینت !!!! تو آشپزخونه ما همه چیزامون تبعید شده بالای کابینت ؟ دور از دسترس ...
10 آذر 1392

جابجایی صنلی ها

تقریبا" یک ماهی میشه !!!!!! آوش جوجه ما ! تا مامان می خواد ظرف بشوره یه صندلی رو هل میده و میاد کنار مامان و میگه من بلدم من بلدم !!!!! موقع آشپزی با یه صندلی دیگه میاد کنار مامان و دوباره میگه : یه لحظه اجازه بده  یه لحظه اجازه بده " من بلدم " یه صندلی دیگه هم کنار " ادویه جات ( که همشون رو از دست آوشی خالی کردم ) و شکر و قند و ...."  مامان هم وقتی آوش میگه من بلدم " با لحن خاصی میگم بلدم بلدم" آوشی هم کلی می خنده و ذوق میکنه ؟ ...
10 آذر 1392

دانیک

این هفته و هفته گذشته رفتیم دانیک برا آوشی خرید کلی کتاب " مشاغل ، وسایل نقلیه ، آشنایی با میوه ها  "خریدیم کتاب وسایل نقلیه رو هفته پیش براش گرفتیم تمام شعراشو قربونش برم حفظ کرده !!!! کلی پازل های جور واجور !!! " ساعت هم رنگا رو آموزش میده و هم اشکال هندسی رو " "کره هوش !!! اونم اشکال هندسی و رنگ شناسی " هرم چیدنی روهم و .... آوش من خیلی خیلی علاقه منده واسه همینم من و بابا محسن تصمیم گرفتیم کتاب و " اسباب بازی هوشی " بیشتر براش بخریم ...
10 آذر 1392

محبت

دیروز خاله منصوره دلش برا آوشی تنگ شده بود ؟ واسه همینم من و آوشی رفتیم خونه مادر جون ! چون خاله منصوره هم اونجا بود . خاله بعد از کلی بوسیدن آوشی ، پفیلا برا آوشی آوره بود . آوشی هم موقع خوردن پفیلا !!!!!!!!!!!!!! اول پفیلا رو می ذاشت تو دست مامان معصوم بعدش می خوردش ؟ اینجوری خودش به خوش محبت مادرانه می کرد . قربونت برم نفسم ، عشقم ، همه کسم   ...
10 آذر 1392

پارک جنگلی " مخملکوه "

دیروز صبح من و بابا تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی هوا عالی بود اما....... گه گاهی یه باد کوچولو می اومد ... تو راه باب شعر می خوند ... آوش حسود ما هم ....... شروع کرد به شعر خوندن .... آهوی دارم خوشگله؟؟؟؟؟؟؟؟ می خواست در برابر بابا کم نیاره !!!!!!!!!!!!!!!!! اینم چند تا عکس اینم دیشب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ...
2 آذر 1392

برو اداره

دیروز غروب ..... آوشی شیرین زبون خودم شیطون شده بود و می خواست خراب کاری کنه منم تا متوجه شدم گفتم : آوشی اون کار بد بدو انجام ندی ها !!!!!!! آوشی هم گفت : " مامان تو برو اداره " واقعا" دیگه حرفم نیومد ؟ گفتم :آوش جونم من اومدم پیش شما  ، دلم برات تنگ شده  ،شما دوست مامانی اون موقع آوشی صورت مامان رو غرق بوسه کرد آخ پسر گلم دوست دارم هزار تا... ...
26 آبان 1392