آوشآوش، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

***قشنگ ترین اتفاق زندگی***

اون منو بوسید

پسر قند عسلم ، عشقم ، همه کسم دیشب مادر جون اینا مهمونمون بودن آوش مهمون نواز خودم کلی ذوق کرد !!!!!! دایی ابت جون رو می بوسیدی " دایی محمد و مادر جون و خاله مهیاد" همه رو می بوسیدی و وقتی بقیه هم آوشی رو می بوسیدن می یومدی پیش مامان معصوم و می گفتی مامان منو بوسید !!!؟؟؟؟ خلاصه آوشی کلی خوش گذروند ... دایی احمد هم که شکه شده بود !!؟؟؟ " آخه آوشی را به را می بوسیدش و می گفت دایی ابت جون دوست دارم " میگفت : از این به بعد هر روز بیام خونتون آخه آوشی وقتی می ره خونه مادر جون با دایی جون کلی کل کل می کنه هر موقع چشش به دایی می خوره دایی رو یه کتک می زنه !!! ...
25 آبان 1392

92/08/15

امروز صبح بعد از 4 روز آوشی رو بردم خونه مادر جون ..... وای آوشی کلی ذوق کرد البته ...... مادر جون و خاله مهیاد و دایی احمد بیشتر تو این 4 روز تا ساعت 8 شب کلاس داشتم و آوشی هم خونه بابا بزرگش بوده اینم عکسای امروز اینجا آوش مهربونم می گفت " مامان عکس بگیر " اینم یه ژست با ماشینش " کادو روز تولدش بابا محسن خریده " نوش جان عسلم اینم ماشینایی که خیلی دوسشون داری ...
19 آبان 1392

روز 14 آبان

دیروز 92/08/14  وقتی کلاسم تموم شد رفتم سراغ آوشی خودم آوشی رو یک هفته ای میشه می بریمش خونه پدر شوهرم از این به بعد زحمتامون گردن مادر شوهر و عمه فاطیه!!! هوا خیلی عالی بود یعنی مثل چند روز پیش سرد نبود . واسه همینم بدون آژانس رفتیم خونه . تو تاکسی که نشسته بودیم آوشی به آقای راننده گفت من لباس دارم ، کفشم دارم به نوعی پوز لباساشو می داد این خصلتش به من نرفته ؟؟؟؟؟؟ تا خونه چند دقیقه ای پیاده روی داشتیم وسطای راه گل پسرم گفت : مامان بوس کنم ! دیگه : مامان هم نشست و آوش مهربونم صورت مامان و دست مامان رو بوسید قربونت برم قند عسلم دوست دارم هزار تا بعدش هم خونه و عدس پلو خو...
19 آبان 1392

تب شدید آوشی

دیشب ساعتای 3 صبح بیدار شدم وای خدای من..............!!!!!!! آوش من تو تب شدید می سوخت ... براش شیاف گذاشتیم ...... بعد از کلی بی خوابی برای مامان و بابا و اذیت شدن آوشی مهربونم همین الان که این پست رو می زارم یه خورده بهتره فقط خدا می دونه تو این 24 ساعت چی به مامان ،بابا گذشته... الان جوجه من وبابا داره مامان بابا رو  می بوسه!!!!!! کوچولوی من قول بده هیچ وقت مریض نشی ...
19 آبان 1392

آوشی اوف شده

دیروز یه اتفاق خیلی بد افتاده..... انگشت مهربونم  لای در مونده !!!!!! کلی از انگشتش خون رفته ،  این دو روز برا مامان بابا پر از استرس بوده .... وکل شب رو بیقرار بوده و گریه گرده !!!!!! پسر مامان خیلی اذیت شده .... قربونت برم مامان رو ببخش که مواظبت نبوده دیروز رفتیم خونه خاله منصوره .... آوشی یه کم دردشو فراموش کرده بود اینجا شیطون مامان رفته تو اطاق داداش پرهام و کفشاشو پوشیده !!!! قربونت برم عسلم......       ...
10 آبان 1392

سرماخوردگی 2

دیروز رفتیم پیش خانم دکتر آوشی من دفتر چه خودش رو به خانم دکتر داد گفت : ببرمایید " بفرمائید " ولی روز بد نبینید " بعد از همه تلاشهام که خانم دکتر خوبه و ال و بل و ..." تا چوب معروف رو رو زبنونش گذاشت حالا گریه نکن کی گریه بکن برا وزن کردن کفشاشو در آوردم دیگه آوشی ول کن نبود  : مامان کفشامو بپوش!! مامان!!! خانم دکتر هم راجع به داروها صحبت می کردن آوشی هم می گفت : مامان چی میگه !!!! برا داروهاش رفتیم داروخانه ای که "برادر دامادمون"اونجا کار میکنه آوشی : عمو بهزاده نه پسرم داداش عمو بهزاده " آخه آقا فرج خیلی شبیه عمو بهزاده " حالا آوشی : داداشه عمو بهزاده ، داداشه عمو بهزاده &n...
7 آبان 1392

سرماخوردگی

    دیشب آوشی من خیلی خیلی بی قرار بود !!!!! چون یه کوچولو سرما خورده واسه همینم مامان مشوم امروز رو اداره نرفته ، دانشگاه هم نرفته خانم دکتر چند قلم دارو داده باید بخوره تا خوب شه . قربونت برم پسرم !!!!!! به امید خدا زود زود خوب میشی الانم این پست رو می زارم قند عسلم خوابه خوابهای خوب ببینی اینم آوش سرماخورده ...
6 آبان 1392

یک روز بیرون از خانه با بابا

امروز بابا محسن آوشی رو خونه مادر جون نبرده !!!!!!!  بعد از خوردن صبحانه ..... آوش و بابا رفتن بیرون ..... ساعت 12 با بابا صحبت کردم داد می زد مامان !!! مامان کلی با هم صحبت کردیم ....... گفتم مامان خسته شدی " گفت بله " گفتم خوب قربونت برم به بابا بگو شما رو ببره پیش مادر جون " باشه " ولی بابا میگه کلی بهش خوش گذشته خسته نباشی بابا جونم.... بابا محسن میگه آوشی ما با دوست بابا کلی دوست شده چطور ؟ دست عمو رو گرفته بوده و میگفته بابا " بای بای " و دست عمو رو میکشیده که برن خیلی خوشحال میشم می بینم به من و بابا وابسته نیست و احساس ترس نداره ولی بعضی وقتها یه کم حسودیم میش...
5 آبان 1392

قد و وزن 2 سالگی

2 سالگی پسر مهربونم برا قد و وزن من و بابا بردیمش بهداشت محله قد گل پسرم 85cm بود و وزنش 11 و نیم بود . وقتی رفتیم تو بهداشت با کلی ذوق و شوق خودش رفت تو و ........ به همه چیز دست می زدو ........... وقتی قدش رو گرفت کلی گریه کرد !!! می ترسید...... حالا عجله داشت برگردیم .......... بخورمت دورت بگردم   ...
4 آبان 1392