یک روز بیرون از خانه با بابا
امروز بابا محسن آوشی رو خونه مادر جون نبرده !!!!!!!
بعد از خوردن صبحانه .....
آوش و بابا رفتن بیرون ..... ساعت 12 با بابا صحبت کردم
داد می زد مامان !!! مامان
کلی با هم صحبت کردیم .......
گفتم مامان خسته شدی " گفت بله "
گفتم خوب قربونت برم به بابا بگو شما رو ببره پیش مادر جون " باشه "
ولی بابا میگه کلی بهش خوش گذشته
خسته نباشی بابا جونم....
بابا محسن میگه آوشی ما با دوست بابا کلی دوست شده
چطور ؟
دست عمو رو گرفته بوده و میگفته بابا " بای بای "
و دست عمو رو میکشیده که برن
خیلی خوشحال میشم می بینم به من و بابا وابسته نیست
و احساس ترس نداره ولی بعضی وقتها
یه کم حسودیم میشه که" مامان بابا " با دیگران براش فرق نمیکنه !!!!!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی