روز کودک
به باباجون گفته بودم یه کیک برا آوشی بخره تا روز کودک رو جشن بگیریم منو و آوشی هم رفتیم بادبادک خریدیم و یه کتاب داستان " حسنی دروغگو " بنده خدا حسنی البته انتخاب آوشی بود گفت : مامان چقده قشنگه مامان هم اونو خرید اما .... آوش نگو شیطون بلا بگو رفتیم خونه ؟ بادبادکها رو که باد کردیم اجازه نمی داد به دیوار بچسبونیمشون مثل توپ فقط شوتشون می کرد میخواستیم موقع برش کیک عکس بگیریم نمی ذاشت آخرش هم مامان بابا بی خیال شدن و کیک و خوردن................ به همین سادگی ...
نویسنده :
مامان معصوم
11:41